غلتیدن زیر میکروسکوپ
نگاهی به نمایش «تکسلولیها»
فهیمه سیاحیان
دو میکروسکوپ، دنیای پر از آب و تکسلولیهایی که در آن غوطهورند. آنها در دنیای محدود خود میچرخند و در انواع مختلف تکثیر میشوند. «تکسلولیها» داستان مشخصی ندارد که بتوان بیش از این تعریف کرد. هر چه هست در فرم و شکل نمودار میشود و اصلا هم قرار نیست داستانی بگوید. در نمایش، سه دنیای متفاوت وجود دارد: دنیای پشت میز بزرگ، دنیای وسط صحنه و دنیای اطراف. هر کدام از این سه حوزه، به تناوب از دید بصری بزرگ میشود، اما از لحاظ درونی کوچک و کوچکتر میگردد، به طوری که در پایان در مییابیم دنیای پیرامونی که در چهار گوشهی سالن مستطیلی بزرگ به وجود آورده، همان دنیای خلاصه شدهی زیر میکروسکوپ است.
در ابتدا نمایش، دو زندانی را میبینیم که در نور مستطیلی وسط صحنه دراز کشیدهاند. آنها دزدند و هر بار پس از آزادی - به امید رهایی از بدبختی – دزدی میکنند. اما دوباره به همان دنیای کوچک زندان میافتند، در میانهی این داستان، داستان دومی مطرح میشود، داستان «سالم و سالار»، دو آدم عروسکی از دو دنیای کاملا متضاد. سالار، کاریکاتور یک فیلسوف است و سالم یک جوان آس و پاس دربهدر که تصادفاً به سالار بر میخورد و با او برای یافتن صاحب بمبی که در یک کیف ناشناس پیدا کردهاند، همراه میشود. داستان سومی که لابهلای این دو داستان میآید، دریارهی «فرمانده» و همکارش «فرخنده» است که در پی یافتن قاتلی جنایتکار در پشت میکروسکوپ به کند و کاو مشغولاند. در پایان، سالم و سالار دو تکسلولیاند که زیر میکروسکوپ فرمانده و فرخنده به دار کشیده میشوند.
«تکسلولیها» با در غلتیدن به اجرایی مدرن و استفاده از تصاویر زیبا و بعضاً غیر کلیشهای ساختار داستانگو و یکدست را میشکند تا کاری تازه ارائه دهد. تصویر اول، آدمهایی زندانیاند که تا اواسط نمایش از جایشان بلند نمیشوند، آنها در میزانسنی کاملا خمود و ایستا قرار میگیرند، حرکاتشان موجز و اندک است و همراه با حرکات، کلام آنها نیز. هر چند کارگردان در بروشور مینویسد از دیالوگها، به خصوص دیالوگهای علی فلاحتپیشه کاسته شده، اما این کاستی نه تنها ضربهای نمیزند، بلکه زیبایی کار را میافزاید و چه چیز واضحتر و گویاتر از سکوتهای ممتد، کلام تیز و صریح و خندههای پر معنی و جاندار او میتوانست تا این اندازه تأثیرگذار و جذاب باشد؟! رکورد و ایستایی این قسمت از نمایش نشانهای از جمود دنیایی است که این دو نفر را در خود گرفته و رهایشان نمیکند.
همانطور که اشاره شده، عامل پیوند دهندهی سه داستان، محوریت «قتل» است که در هر سه داستان به گونهای متفاوت مطرح میشود. در قسمت اول، داستان ساختاری بالارونده دارد و همانطور که آرامآرام پیش میرود، به قتل نزدیک میشود. اتفاقاتی که برای دو زندانی بعد از هر بار آزاد شدن میافتد، آنها را بر آن میدارد که بار دیگر دست به کاری خطیرتر بزنند و این تصمیم هر بار یا شکستی سهمگینتر همراه میشود تا با قتلی ناخواسته ـ که معلوم نیست چگونه و چرا صورت گرفته ـ پایان میپذیرد.
در قسمت دوم، داستان از همان ابتدا با ساختار و شخصیتهای نامتعارف و با فضایی گروتسک (شگفتآور) آغاز میشود. دو آدم دوم، سالار و سالم یادآور فضای نمایشهای مروژک و تئاتر معناباختهی اویند. این دو ـ برخلاف دو شخصیت قبلی که قابل لمس و واقعی بودند ـ کاملا آگراندیسمان شدهی دوگونهی متفاوت اجتماعیاند، دوگونهای که همیشه مطرود جوامعاند، یکی برای اندیشهی داشتهاش و دیگری برای اندیشهی نداشتهاش.
این دو نفر بمبی را مییابند و به دنبال صاحباش میافتند تا دنیای کوچکشان را نجات دهند. پس ماجرای قتل تقریباً از اواسط داستان معلوم میشود. ما در داستان سوم، قتل از همان ابتدای نمایش وجود دارد دو آدم بالانشین، فرمانده و فرخنده، صریحا اعلام میکنند که به دنبال قاتلاند و برای این کار پول میگیرند!!!
در پایان، هر سه نمایش به هم میآمیزد، سالم و سالار پیدا میشوند و خود نیز به دنیای خود وقوف مییابند. دو زندانی محکوم میشوند، سالم و سالار را به دار میآویزند و فرمانده و فرخنده هم یابندگان وفق ماجرا میشوند.
بازی کلامی میان فرمانده و فرخنده، از نقاط قابل تأمل در نمایش است. هر چند گاهی نوع حرفها ذهن را به سمت و سویی کاملا بیراهه میکشاند، اما جایی که بازی میان تفاوت دگمه و نعلبکی مطرح میشود و فرمانده تأکید دارد آنچه زیر میکروسکوپ میبیند دگمه است و نه نعلبکی و یا نعلبکیست نه دگمه، اشاره دارد به تفکر «توهم» که نمونهاش در جامعه بسیار مشهود است. بزرگ انگاشتن چیزی کوچک و یا کوچک دانستن چیزی بزرگ، جزو بازیهای همیشه سیاسی ملتهاست که مؤلف این اثر با زیرکی تمام در زیر سرپوش طنز و حتی لودگی به طرح آن میپردازد.
پیچیدگیها، ابهام و مسائلی که سعی میشود: در قالب نماد، نشانه، تلویح و گاهی تعریض به نمایش درآید، قابل تقدیر است، اما با این خطر هم مواجه است که تماشاگر عادت کرده به «داستان» و «قصه» را ناگهان در دام تفکر و اندیشهای ژرف میاندازد و وادارش میکرد در پایان نمایش، مدام به لحظات، موقعیتها، شخصیتها و حتی سکوتها بیندیشد.
وقتی در نمایش «داستانی» گفته نمیشود که تعلیق نمایشی به وجود آورد، ریتم ناخودآگاه کند میشود و ذهن تماشاگر را با خود همراه نمیکند. این اتفاق، بهویژه در قسمتهایی از داستان دوم میافتد و باعث میشود حرف زدن مدام سالم و سالار، به پاره گفتارهایی نامفهوم بدل شود. البته در نامفهوم بودن کلام این دو و عدم وجود ارتباط کلامی میانشان، تعمدی در کار است، اما در مواردی، آنقدر بارز میشود که تماشاگر را از ادامه باز میدارد. در داستان اول هم ریتم کند وجود دارد، اما در داستان سوم با آن که همهچیز در کلام خلاصه شده و هیچ تحرک فیزیکی خاصی دیده نمیشود، ریتم درست و کامل در میآید و با طنزها و کنایههای خندهآورش در ذهن مخاطب مینشیند، که در این رهگذر از بازیهای خوب این دو نقش هم نباید غافل ماند.
در پایان میتوان گفت نمایش، سبک رئالیسم (واقعگرایی) را در داستان اول، گونهی گروتسک را در داستان دوم و تئاتر معناباخته را در داستان سوماش تلفیق کرده و در مجموع کاری مدرن و عمیق را ارائه داده است.
روزنامه مهر، ۱۳۸۲